شبهای غریب

از حسن نظرتون درمورد انتخاب وبلاک ممنونم

شبهای غریب

از حسن نظرتون درمورد انتخاب وبلاک ممنونم

شاید روزی

روزی به شهری سفر خواهم کرد

 

که دلم هرگز نگیرد ...

 

خسته از این رنگهای سفید وسیاه ...

 

 از این پیچش و التهاب واژه ها و مبهوت

 

از این سکون لحظه ها دایره وار به گرد خویش چرخیده ام

 

و پیوسته از خود می پرسم

 

 آیا دنیا همینقدر کوچک است ؟

 

همانند مورچه ای که درون یک قطره آب زندانی شده است ...

 

 شاید روزی بشود از این قطره آب خود را رها کنم

 

و به شهری بزرگتر که دریاچه اش یک قطره آب نباشد سفرکنم...

 

 به شهری کوچ خواهم کرد

 

 که دریای ذهن من اسیر قطره خرده فکری سراب گونه نشود ...

 

 من از آدمیان خسته و به آدمیان مشتاقم ...

 

 من ذهن خویش را تکانده ام

 

 از همه مشاقیها و از همه اسارتها و نفرتها و خستگیها ..

 

 اکنون که با سربلندی به این احساس نائل آمدم

 

می خواهم راه خویش گیرم و به شهری سفر کنم

 

که خدا آنجا فانوسی برایم روشن گذاشته است ...

 

انتظار

 

قلبی در این سوی دنیا و قلبی دیگر در آن سوی مرزها ، بی خبر از

چهره قلب تنها

تنها من می دانم که او معشوق است و او هم می داند که من عاشقم

به یاد روزهایی که خورشیدمان یکی بود ، به یاد روزهایی که مهتابمان نورانی بود

به یاد روزهایی که ستاره ها را در آسمان می چیدیم و به همدیگر

هدیه می دادیم

به یاد روزهایی که غروبمان یکی بود ، به یاد روزهایی که در موقع

غروب چشمهایمان بارانی میشد …. اما اینک خورشید و ماهتابمان

یکی نیست … روزها همدم من خورشید است و همزبان تو مهتاب

درد و دلهایم را به خورشید می سپارم تا زمانی که به آسمان تو آمد

به تو بگوید دردم را…! شبها به انتظار ماه می نشینم تا چهره تو را

در آن ببینم و درد و دلهایت را از ماه بشنوم… ستاره ها را دسته

دسته برایت چیده ام و در سبد دلم گذاشته ام تا زمانی که همدیگر را

ببینیم من آنها را به تو هدیه دهم

ماه شب تو درخشان تر از خورشید آسمان من است… خورشید در

زمان غروبش از چشمهای گریانم عکس گرفت تا زمانی که به آسمان

تو می آید آن عکسها را به تو نشان دهد … می خواهد بگوید با اینکه

تو در آن سوی دنیا هستی اما معشوقت همچنان عاشق قلب تو

هست و خواهد ماند و همچنان چشمانش از دوری تو بارانی است.

…مرز بین من و تو عشق است ، مرز بین من و تو انتظار است ، نه

غم و غصه و گریه! قلبهایمان این فاصله را نمی شناسد چون همین

خورشیدی که روزها در آسمان من است روزهای تو نیز در

آسمانت می درخشد

قلبهایمان این فاصله را نمی شناسد چون آنها عاشقند ، همین و بس!

پس ما به انتظار می نشینیم به روزی که خورشید و ماهمان یکی

شود و با هم و در کنار هم غروب و طلوع زیبای خورشید را ببینیم

ای کاش

 

ای کاش می شد با حرارت خورشید ریشه های بیگانگی و تردید را سوزاند ؛ ای کاش می شد از قفس تنگ وحسرت و اندوه به آسمان ابی آرزوها پر کشید و بر بالاترین قله ایثار و محبت آشیانه ساخت.

ای کاش همه می خندیدند و دستها پر از گل بود و همه پنجره ها به سوی صداقت و روشنی گشوده شود.

ای کاش می شد دروغ را آشکار کنی. کاش می شد معلم ادبیات می گفت صد بار دروغ بنویسید تا شکلش از یادتان نرود .

ای کاش نقاشی دروغ را می کشید و به ما نشان می داد .

ای کاش معلم زیست دروغ را تشریع می کرد و می گفت : قلبش پر از خطر است.ای کاش معلم شیمی می گفت : دروغ با زمان رسوب می کند.

کاش معلم فیزیک یک شدت جریان دروغ را اندازه می گرفت و می گفت چه مقاومتی دروغ را نابود می کند .

ای کاش معلم جبر با یک معادله چند مجهولی بلاخره دروغ را پیدا می کرد و به ما می گفت : درجه منفی اش چند است.