شبهای غریب

از حسن نظرتون درمورد انتخاب وبلاک ممنونم

شبهای غریب

از حسن نظرتون درمورد انتخاب وبلاک ممنونم

عشق

 عشق یک آینه است و رابطه واقعی ، آینه ای است که در آن دو عاشق چهره یکدیگر را می بینند و خدا را باز می شناسند .این راهی بسوی پروردگار است .

زندگی به هیچ روی اسرار آمیز نیست ، زندگی بر برگ برگ درختان و بر تک تک شنهای ساحل دریا نوشته شده است . زندگی در هر یک از انوار زرین آفتاب گنجانیده شده است .به هر چه بر می خوری زندگی است با تمام زیبایی اش.

ذهنی تکامل یافته است که ظرفیت حیرت کردن را حفظ کرده باشد ذهنی بالغ است که مدام به شگفتی در آید ، از دیگران ، از خودش از هر چیزی . زندگی حیرتی است همیشگی

دو دستی چسبیدن به هر چیزی نشانگر بی اعتمادی است . اگر به زن یا مردی عشق می ورزی و دو دستی به او چسبیده ای ، این به تمام معنا نشان می دهد که اعتماد نمی کنی

عشق هرگز قادر به تملک نیست.عشق آزادی بخشیدن به دیگری است . عشق هدیه ای بدون قید و شرط است . عشق معامله نیست .

هر لحظه چنان زندگی کن که گویی واپسین لحظه است و کسی چه می داند ، شاید که واقعا واپسین لحظه باشد.

عشق نخستین گام به سوی کبریاست و تسلیم ، آخرین گام و این دو گام کل سفر است .

اگر بیشتر عشق بورزی ، بیشتری ، اگر کمتر عشق بورزی کمتری ، تو همیشه در تناسب با عشقت هستی .

عبادت تفریح است . بنابراین چنانچه که به معبد رفتی و خیلی جدی شدی ، معبد را عوضی گرفته ای . برای خندیدن ، شادمانی و لذت به معبد برو .

ما به بال احتیاج داریم ، بال های عشق ، نه بالهای منطق ، منطق تو را به سمت پایین می کشد . منطق تابع قانون جاذبه است . عشق تو را به سوی ستاره ها می برد .

مرگ تنها برای آن عده ای زیباست که زندگی خود را زیبا سپری کرده اند . آنان که از زیستن نهراسیده اند . آنان که به قدر کافی شهامت زندگی کردن داشته اند . آنان که عشق ورزیدند ، آنان که به رقص در آمدند و آنان که جشن گرفتند .

در هر کاری که انجام می دهی بی همتایی خویش را به نمایش بگذار . فردیت خود را عرضه کن .بگذار هستی به تو افتخار کند .آنگاه زندگی ، همچون وبالی برگردن احساس نخواهد شد . زندگی به عطری دل انگیز بدل خواهد شد . 

درختان عاشق زمین اند و زمین عاشق درختان . پرندگان عاشق درختانند و درختان عاشق پرندگان . زمین عاشق آسمان است و آسمان عاشق زمین . سراسر هستی در اقیانوس عظیم عشق به سر می برد . بگذار عشق نیایش تو باشد ، بگذار عشق عبادت تو باشد .

 

 

روز قسمت

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد

خدا گفت:چیزی از من بخواهید, هر چه که باشد, شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید که خدا بسیار بخشنده است
و هر که آمد, چیزی خواست؛ یکی بالی برای پریدن, دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دربار را انتخاب کرد و یکی آسمان را

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :خدایا, من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ, نه بالی و نه پایی, نه آسمان و نه دریا

تنها کمی از خودت, تنها کمی از خودت به من بده
و خدا کمی نور به او داد
نام او کرم شب تاب شد

خدا گفت:آن که نوری با خود دارد, بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی. و رو به دیگران گفت:کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست, زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست

هزاران سال است که اوروی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست, چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است

 

 

بنام خداوند مهر

دیشب در مبان انبوه سکوتی که تنهاییم را پر کرده بود به کودکی هایم بازگشتم !

دویدن ها و نرسیدن ها ... اشکها و لبخندها ... دست نوازش پدر ... گرمی آغوش مادر

دعواهای کودکانه با خواهر کوچکترم و همان رجزخوانی ها برای برادربزرگم

یاد آن شعرای حافظ و امید مادر که همیشه می گفت :

تا شقایق زندست زندگی باید کرد !

بی صدا ... بی ریا ... لبخندی گوشه لبم نقش می بندد و من از دیدنش بی نصیب .

لبخند کمرنگترشد و من تازه توانستم آن را حس کنم ... کم کم بزرگ شدم و

در تمام لحظه های شلوغ بواقع من تنهاترین ثانیه ها را سوزاندم .

فریادی خاموش در عمق گلوی همیشه در بغض غرقم ! سکوت را می شکند

و اولین بلور... اولین اشک و هزارمین آه و صد افسوس .

خاطراتی از گذرم کنار رودخانه ... همان رودخانه ای که روزی شاعرکی در مدحش گفت :

آب را گل نکنیم ...

سکوت شیشه ای شب با هزارویکمین آه من شکست و من سوار بر قایق سهراب !

همان قایقی که روزی آنرا خواهم ساخت ... خواهم انداخت به آب !

پلکهایم را روی هم فشردم و همه احساس خفته ای که در سرازیری قلبم گم گشته بود

بیکباره فوران کرد و چشم بارانی شد !

اشک مثل سیل و آزاد ! انگار اشکهای خیس من هم برای آزادی از قفس چشم هایم . پلکهایم لحظه شماری می کرد .

یاد آن نغمه سهراب بخیر که عاشق می گفت :

قفسی خواهم ساخت ... می فروشم به شما ... تا با آواز شقایق که در آن زندانیست ...دل تنهایی خود تازه کنید.

خوب که فکر می کنم و به نتیجه ای که نمی رسم ... شاید دیوانه ... شاید مستانه ...

 شاید عاشقانه ! نگاهم را به نقطه ای می دوزم و زمزمه می کنم حتما خدا در همین نقطه ایست که من به آن زل زده ام و چشمهایم گریان .

یاد آن شعر بخیر :    بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر باشد !