شبهای غریب

از حسن نظرتون درمورد انتخاب وبلاک ممنونم

شبهای غریب

از حسن نظرتون درمورد انتخاب وبلاک ممنونم

تکرار زمستان

             

آه برگرد بهارم اگر امکان دارد . غزلم بی تو دلی بی سر سامان دارد.

نسبتی هست میان من و تو می دانم نسبت اشک تو با گریه باران دارد.

دل زارم چه کند؟

آه که پر از خون از توست. دل زارمن از این دسته فراوان دارد.

خواب دیدم که می آیی چه کنم؟

منتظرم؛ خانه ام رنگ صمیمیت مهمان دارد. نوبت فصل بهار است ولی به خدا در سر اندیشه تکرار زمستان دارد .

جرم ما عشق و صمیمیت و احساس خداست . عشق؛ احساس غریبی است که تاوان دارد و دلم به لبخند تو ایمان دارد

به اندازه شبهای غریب

زیبای من چشم هایت را باز کن، ببین که این روزها چقدر دلتنگ توام. ببین که بدون تو دیگر اشک هایم هم مال من نیستند. دیگر حتی نمی توانم توی چشم هایت نگاه کنم... من دیگر پر از غروبم، پر از لحظه هایی که رفت، پر از لحظه هایی که می رود. چشم هایم از سردی نگاهت یخ زده اند!

روز ها یک جایی گوشه ی اتاقم پیدا می کنم، می نشینم و عکست را سیر نگاه می کنم. آخر میدانی توی عکس ها هنوز چشم هایت گرمند...

شب ها هم آنقدر به این آسمان سیاه نگاه می کنم بلکه ستاره ای بیاید و برق تگاهت را برایم تداعی کند. دلم می خواهد خشکت کنم و بگذارمت همین جا کنار این گل های توی اتاق، بلکه تا ابد همین جا بمانی و تا هر وقت که دلم خواست به تو خیره شوم...

شب ها کابوس می بینم. یاد خنده های شیرین و کودکانه ام که می افتم دلم دوباره کمی آرام می گیرد. با خودم می گویم این کابوس ها همه اش دروغ است. شاید هم من نمی خواهم باور کنم!

اصلا توی بیداری دست هایت را می گیرم. حالا هم گرفته ام. غصه نخور، من همیشه هستم. خودم هم که نباشم قلبم همیشه هست. منکه دیگر نمی خواهمش، باشد مال خودت...

فقط یادت نرود از هیچ چیز نترس. محکم تر از همیشه بایست. دست ها و قلبم مثل سایه همه جا دنبالت می آید.اشک هایم را ببخش، به خودم قول داده ام این را که وقتی دیدمت اینبار توی چشم هایت نگاه کنم و بگویم:

گل قشنگم من به اندازه شبهای غریب دوستت دارم

 

 

اونوریها

و این دیباچه بریده ای از یک زندگی ، یک روح ،یک شخصیت و یک احساس است ! نه  آغازیست

و نه پایان! شروعی ندارد پایانی هم نیست. راهی شده است و راهی  میکند! و در این راه بگذار که این جوی

روان که همیشه روان بوده است همچنان جاری بماند، بگذار  افکار غریب من در رویای شیرین ،دور و نارسیدنی غرق بماند!!

-----------------------------------------

پاییز است!          پاییز زندگی من !             پاییز یک تلاش سی ساله!

زردی برگهای باغم را حس میکنم و در این میان فشاری که بر ریشه درختانم آمده

مشاهده میکنم!  پاییز است! دیگر باغبان زندگیم از من قطع امید کرده است و تمام پادزهرها

کشنده مینماید!        

کجا  هستید ای هوسهای بچگی!         ای بستنی فروشی بین خانه و مدرسه!   

ای چوب کتک معلم من!

کجایید ای پنجره روبروی کلاسم با دخترک زیبایی که هر روز با دیدنش شروع به

خواندن میکردم!

کجایی ای ندای مادر که هرروز با نوازش مرا راهی مدرسه میکردی!

کجایی ای صدای جوش قوری روی بخاری!

کجایی ای حرفهای عاشقانه روی شیشه پنجره زمستان!

باران میبارد،باران سخت میبارد!

  باران میبارد،باران  تندی بر روی زخمهای چندین ساله من میبارد!

 باران میبارد،باران صنوبرهای باغم را به گریه آورده است!

باران میبارد و صدای حسرت زای مرا خاموش میکند که میگویم:

من بچگی میخواهم!!

بله من بچگی میخواهم تا پرچین بلندی بین جوانی و پیریم بکشم

من سد بلندی بر سیل ترحمها و انبوه تظاهرهای دروغین بی خود میکشم!

من بچگی میخواهم من میخواهم جوانی را از سر گیرم

من بچگی ام را از برای جوانیم میخواهم!

ای سالهای گمشده، ای روزهای امید دهنده ای که هر کدام ،

در گوشه ای از مکانهای زمانی و فکری گم شده اید

ای پرستوهایی که قصد بازگشت ندارید

ای کبوترهایی که لانه های خودرا خراب کردید

چرا؟ چرا ؟ چرا؟من بچگی میخواهم من بچگی حدیث و سالار میخواهم

تا شروع دیگری برایم باشد برایم که بچگی ام را زیر پا له کرده اند

و زیر خاکها مدفون شده است

ای ابرها ببارید ای برفها آب شوید گریه شما برای درد من کافی نیست

ای ابرها ببارید

صدای ناله ها در هفت آسمان کتابم به فریاد بر خواهند خواست

 پرتلاطم وزیدن خواهد گرفت  خیابانهای صدای ناله ها در

 از هر صدای آه من هزاران هزار گلهای لاله زرد روییدن خواهد گرفت

از قطره اشکانم سیل عظیم تخریب کننده بی وفایی و دورنگی خروشان خواهد شد

از مشتهای من لشگر بزرگی سلسله پیدا خواهد کرد

تا تمامی آنچه را که بنام نفاق از آن نام برده ایم به گورستان  بزرگ فراموشی ببرد

از صدای بچگی من تمام جنین مادرها

تمام طفلان در آغوش مادر شروع به فریاد خواهند کرد

و مرا حامی خواهند بود!